جنون خون dark dreamer p3
·
1403/06/31 14:58
· خواندن 3 دقیقه
پارت سوم
در طبقه بالای سلولش یک دختر زخمی که توسط برده دار ها زندانی شده بود دید.
خون از پشت و کمرش به صورتش میچکید.
به سختی چشمان ورم کرده و سرخش را باز کرد.
چشمان تارش به سختی می توانست دور بر را ببیند اما به خوبی میتوانست با کمک موهبتش زخمهای عمیقی که در کمر دختری که در طبقه بالای او زندانی شده است را حس کند.
تمام بدنش کبود بود و زخم هایش به قدری زیاد بود که قابل شمارش نبود و چیزی نمانده بود که زخمهای آن دختر، در آن مکان کثیف عفونت کنند
حدس میزد که این دختر را میخواستند وادار به انجام کاری بکنند ولی شکست خوردند و نتوانستند اراده او را بشکنند این گونه او را مجازات کردند.
نگهبانان اشتباه بزرگی کرده بودند، نباید اجازه میدادند که خون به مشام این شیطان وحشی برسد.
حضور خون برایش گرم و خوشایند بود او را برای مدتی از عالم خواب رها میکرد.
قطره اشکی از چشم قهوهای درشتش بیرون غلطید:
- میدونم کارم اشتباهه اما من نمیتونم تحمل کنم.
سپس روی خونها تمرکز کرد و آنان را به حرکت در آورد.
در همین حین خونهای بدن آن دختر شکنجه شده از زخمش بیرون خزیدند پایین آمدند.
دنیا به آن خون ها شکل داد و شبیه کلید مخصوص زنجیر های دست و پایش کرد و آن را باز کرد.
زخم عمیقی که در کف دو دستش بود میسوختند با باز کردن زنجیرها سوزش را بیشتر حس کرد برای همین کمی صورتش مچاله شد اما او زمانی برای از دست دادن نداشت. باید سریعا از این کشتی خارج شد
سپس دری که زیر پایش بود را باز کرد و به آرامی آن قفس تابوت مانند بیرون آمد و روی زمین افتاد.
به خاطر تأثیر دارو تعادل کافی نداشت و مقداری سر گیجه داشت دیوار کنارش تکیه کرد،
بعداز چندین ماه بیرون آمده بود سلاحش را پیدا کرده بود، نمیتوانست دوباره مثل همان روز روی زمین بیوفتد و تسلیم شود.
درحالی که به دیوار تکیه داده بود با قدم های نامتعادل به سمت در خروجی نوری زرد رنگی از آن ساتع میشد قدم بر میداشت.
این سالن نسبتاً بزرگ هیچ شباهتی به یک زندان نداشت بردهها همانند جنازههایی داخل تابوت زندانی بودند.
سعی میکرد هر خونی که احساس میکرد را جمع کند و وارد آن گوی خونینش معلق که با موهبتش ساخته بود کند.
جلوی در ایستاد نگاهی به آن در آهنین زنگ زده انداخت. هیچ قفلی روی آن نبود این در با کارتهای الکترونیکی کار میکردند
آن گوی نسبتاً بزرگ را به حرکت در آورد و با تمام قدرت آن را به در کوباند.
همزمان در شکست و روی زمین افتاد و صدای بلندی ایجاد کرد.
نگهبانانی که از در محافظت میکردند با دیدن در کنده شدن اسلحههای خود را مسلح کردند و جلوی در ایستادند.
یکی از آن نگهبانان که کت توسی بر تن داشت و یک مسلسل با خود داشت گفت:
- دختر جون برگرد به سلولت اصلا دوست ندارم بهت آسیب برسونم.
دنیا که برای حفظ تعادل خودش به دیوار تکیه داده بود و سرش را پایین انداخته بود و موهای قهوهای رنگش جلوی صورتش را گرفته بود
سرش را بالا آورد و با نگاهی خشم آلود به آنان کرد.
در اثر مصرف زیاد داروی خواب آور یک چشمش کاملا قرمز شده بود و چهره رنگ پریده اش را ترسناک کرده بود.
او با صدایی گرفته گفت:
- همهتون رو میکشم، دیگه خسته شدم.