پارت دوم
- اونم توی همچین شب زیبایی مهتابی که دریا در کمال آرامش هست و جون میده با یه دختر خودت رو توی آب بندازی و بکشی.
کونیکیدا دازای را که در لبه عرشه درحال حرکت بود و باد موهای آشفته و فرفریاش را در هوا به نرمی تکان میداد را میدید.
کونیکیدا با عصبانیت درحالی که دستانش مشت شده بود گفت:
- دازای لطفاً این بار تو رو خدا جدی باش.
در همین حین که دازای میان آن شلوغی جمعیت به دنبال قاتل بود، متوجه شده بیشتر کسانی که به عنوان بادیگارد در آنجا هستند به طرز مشکوکی به صورت همزمان دستانش را روی بیسیم گوششان گذاشتند.
او حدس میزد که آنان درحال دریافت پیام هستند، اما این چه پیامی است که به همه واحد ها ارسال شد سپس بادیگارد از عرشه خارج شدند و به سمت پله های کنار اتاقک رفتند، این یعنی مهمان مورد نظرش به زودی خواهد آمد
فلش بک به چند دقیقه پیش
زندان پایین عرشه خیس و نم دار بود بوی تعفن و خون در هم پیچیده بود.
سوسوی نور ضعیفی به چشم میخوردکه از سوی چراغ قدیمی وسط این سالن کثیف بود، اما توان مقابله با تاریکی این مکان را نداشت.
بسیاری از زندانی ها توسط داروها و موادهای خواب آور داخل سلولهای آهنی تابوت مانندشان خوابیده بودند.
گهگاهی صدای ناله های ضعیف و درخواست کمک به گوش میرسید اما زیر صدای آن موسیقی عربی خفه میشد.
یکی از زندانی ها که نگهبانان به شدت از آن وحشت داشتند، به خاطر داروی بیهوشی در میان عالم خواب و بیدار سرگردان بود.
ذهنش نیمه خواب بود ولی گوشهایش میتوانست صدا را بشنود و تن زنجورش دردی که در کل استخوانش پیچیده بود را حس میکرد، حس کرختی بدی داشت، ترس که در این چند ماه پیش دوست صمیمیش شده بود باز هم کنارش بود و دستش را داخل قلبش کرده بود و درحال فشار دادنش بود.
پاهایش و کف دستش را محکم با زنجیر بسته بودند تا نتواند از قدرتش استفاده کند برای همین نمیتوانست ذرهای تکان بخورد و تمام بدنش خشک شده بود
نامش دنیا بود شیطانی خونین که با یک قطره خون میتوانست کل کشتی را نابود کنند.
سعی میکرد بیدار شود، بعداز ماه ها تسلیم شدن خسته شده بود. او که از قدرتش وحشت داشت و به خاطر داشتنش همیشه احساس شرم میکرد میخواست استفاده کند.
دیگر بهانهای نمانده بود تا با آن خودش را قانع کند که هنوز نباید از قدرتش استفاده نکند.
قدرتش نجس و زشت است، اما جانش در عذاب است و هر لحظه ممکن است آن را از دست بدهد.
به خاطر این ترس و شرم یک بار عقب نشینی کرد و عاقبتش به این سلول تابوت مانند ختم شد و اگر دوباره تسلیم گفتههای پدرش و اطرافیانش میشد و قدرتش را مهار میکرد این جهان بیشتر از این او را شکنجه خواهد داد.
تلاش میکرد با خواب بجنگد تلاش میکرد که هوش و حواسش را جمع کند تا بتواند روی قدرتش تمرکز کند.
مطمئن بود که مقداری خون در این زندان بزرگ میتوانست پیدا کند و کل کشتی را نابود کند و انتقامش را بگیرد
تلاشش برای باز نگه داشتن چشمانش و وارد شدن به دنیای بیداری ناموفق بود.
دوباره وارد خوابی عمیق شد، او داشت با خودش میجنگید که نخوابد و تمرکز کند و بیدار بماند
سالهای زیادی او بر خود غلبه کرده بود و قدرتش را مهار کرده بود اما این بار مجبور بود که از آن قدرت شوم خودش استفاده کند.
طولی نکشید که دوباره از خواب بیدار شد.
چشمان درشت و قهوهای رنگش را به سختی باز کرد و نیم نگاهی به دور برش انداخت.
خونی درحال چکیدن روی صورتش بود و به او کمک میکرد
لبهای خشکیدهاش را تکان داد و زمزمهوار گفت:
- م م مت متا س سفم پدر.
نویسنده این فیکشن Dark dreamer/سنسنه نارنگی به هیچ عنوان راضی نیست نوشته اش له نام شخص دیگه پخش بشه